باغچه بیدی 10 - نویسنده : صلاح الدین احمد لواسانی

فصل دهم  : نفیسه و مسعود

 صبح که بیدار شدم و سر سفره صبحانه پدر گفت : نوید جان شما برو دفتر و به کارها برس . من و مامان لیلا میریم

نسیم خانم رو از خونه مامان شوکت بر می داریم و میریم بیمارستان و بعد کلانتری برای پیگری شکایت .

احتمالا باید پزشگی قانونی هم بریم. دیشب زنگ زدنم به دکتر بابایی، گفتم ساعت هشت بیمارستان باشه. تا بقیه ماجرا رو دنبال

کنیم.

گفتم : مطمئن هستید نیازی به حضور من ندارید؟

جواب داد : آره پسرم.

با این حساب بعد از صبحانه من ملیحه رو بردم رسوندم مدرسه و خودم هم به طرف بازار حرکت کردم.توی راه یادم افتاد دیروز

می خواستم به نفیسه زنگ بزنم.. واسه همین . تا رسیدم دفتر و مستقر شدم. تلفن خونه نفیسه رو گرفتم . چون  می دونستم زن

و شوهر زودتر از هشت و نه از رختخواب بیرون نمیان .حدسم درست بود. صدای خمیازه نفیسه نشون میداد . که با زنگ تلفن

از خواب بیدار شدن. خواب آلوده و کمی عصبانی گفت :

بفرمایید .....

گفتم : سلام آبجی خوشگله.

تا متوجه شد منم . خواب از سرش پرید و گفت: سلام دادشی جونی .... خوبی ؟ کجایی؟ خبری ازت نیست ....... مامان گفت خونه

گرفتی و جدا شدی. .... چه بی خبر و یهویی ....  مدام حرف می زد و اجازه نمیداد چیزی بگم. بالاخره نفسش تموم شد و گفت: اهههههههههخ

گفتم : تموم شد؟

گفت : فعلا آره داداشی جونی

گفتم : آره همه اینا درسته ....... از زندگی کسالت بار اون خونه خسته شده بودم. مامان هم که داِئم دنبال خوشگذرونی های

چندش آور خودشه .... تصمیم گرفتم و عمل کردم.

پرسیدم : شنیدی می خواد شوهر کنه؟

گفت : آره متاسفانه ، آدم عوضیی هم هست و دنبال پول مامانه.

گفتم : می شناسیش.

گفت: من نه .... اما مسعود خوب می شناسش ...... خیلی هم ناراحته .....

پرسیدم به مامان گفتین : جواب داد آره بهش برخورد و گفت ؛ خودم بیشتر از همه تون عقلم  میرسه .... شما تو کار من فضولی

نکنین.

پرسید: تو چیزی نگفتی؟

جواب دادم : نه میدونستم حرف زدن هیچ تاثیری نداره. .... ادامه دادم؛ تصمیم گرفته ، خونه پاسداران رو بفروشه و سهم هرکس

رو بده ....

نفیسه گفت : آره ، به منم گفت. قطعا کار یاروهست. مسعود می گه مرتیکه بدهی سنگینی داره و می خواد پول رو بگیره بده

دست طلبکاراش. بنظرت چیکار کنیم .

پاسخ دادم : هیچ کاری نمی تونیم بکنیم. قطعا حرف بخرجش نخواهد رفت. بهش گفتم کار فروش خونه با تو مسعوده

راستش اگر مامان بخواد این کار رو بکنه با وضع موجود قطعا مفت می فروشه. با این مطالب هم که تو گفتی حتی ممکنه همین

آقا زد و بند کنه و  بصورت صوری مشتری بیاره و با  قیمت پایین خونه رو از چنگ مامان در بیاره........

نفیسه گفت : اتفاقا مسعود هم همین رو گفت.

خواهش کردم اگه مسعود بیداره گوشی رو بهش بده

گفت آره اونم بیدار شد و داره حرفامون رو گوش می کنه.

مسعود گوشی رو گرفت و سلام کرد. جواب دادم و صحبت مفصلی کردیم و قول داد پشت قضیه رو بگیره و ضمنا اگر میتونه ی؛

سابقه این مردِ رو دربیاره. شاید تونستیم بدون خبر دار شدن مامام کاری بکنیم.

گفت : چشم ، خیالت راحت باشه ...... دنبال کار رو خواهم گرفت.

بعد موضوع خودم رو بهش گفتم و اشاره کردم فعلا نمی خوام حتی نفیسه با خبر بشه  ..... خودم بموقع بهش می گم. و اضافه

کردم یکی دوتا کار تجاری رو می خوام استارت بزنم و میخوام اون و نفیسه هم توی ماجرا باشند. پرسیدم شرکت خودتون وضعش

چطوره ؟

گفت : داداش نوید ، راستش افتضاح .......

گفتم : اشکالی نداره ؛ اون کارایی رو که گفتم امروز انجام بده و فردا صبح ساعت هشت بیا به این آدرسی که می

گم. اضافه کردم . البته کار کردن با من مستلزم سحر خیزی یه.

گفت : داداش ، شما هرچی بگی ما گوش بفرمونیم . هم  من و هم نفیسه.

تشکر کردم و آدرس دفتر بازار رو بهش دادم. بعد از اتمام مکالمه به رتق و فتق امور دفتر پرداختم.......  ظهر بود که از دفتر

زدم بیرون تا چند مورد را بررسی و سازمان دهی کنم . تا فردا مسعود اومد . همه چیز آماده باشه برای شروع کار.

برنامه ام تاسیس بنیاد خیریه ای با نام و یاد پدر بود. ( بنیاد خیریه نادر راشدی) مدتی بود تصمیم برای ایجاد این بنیاد رو  گرفته

بودم. وضعیت پیش آمده برای نسیم مصمم ترم کرد تا هر چه زودتر شروع کنم.

رفتم یکی دوتا ساختمان مناسب را بازدید کردم و بالاخره محل مناسب مورد نظر رو  پیدا کردم. قرار های اولیه رو گذاشتم اما

تصمیم نهایی رو به بازدید مجدد فردا یا پس فردا بهمراه پدر و مسعود موکول کردم.اینکار  که انجام شد تقریبا ساعت نزدیک

چهار بود . به همین جهت به سمت خونه رفتم .....

رسیدم خونه ، پدر، مامان لیلا ، نسیم و رضا کوچولو از خستگیه دوندگی های طول روز همه خواب بودند. با ملحیه رفتیم

 طبقه بالا تا مزاحم خواب اونها نشیم.

ملیحه گفت. معلومه که تو هم خیلی خسته ای. یه استراحتی بکن . اتفاقات جالبی افتاده ، که از تعجب شاخ در میاری ؟

گفتم : چی شده. من که با این حرفت اصلا خوابم نمیبره  .

امشب بازم خونه مامان شوکت هستیم . به نسیم گفته خبر جالبی برامون داره. اما نگفته این خبر جالب چیه؟

گفتم : می خواستم یه چرت بزنم. اما با این مطلب خواب از سرم پرید.

ملیحه : گفت پس من برم یه چایی تازه دم برات بیارم بخوری.

بعد از خوردن چایی گفتم : منم خبرهایی دارم ...... بیا بشین تا برات بگم.

ملیحه گفت : انشالله خیره

گفتم : بی تردید خیره .

گفت : پس سراپا گوشم . گفتم بهش میخوام خواهرم و شوهر خواهرم رو در جریان مسائل بزارم. گفتم قبلش از تو اجازه بگیرم.

بعد در مورد بنیاد خیریه به نام بابام گفتم که خیلی خوشحال شد. و مفصل اهداف و برنامه هام رو در این زمینه براش شرح دادم

و گفتم تو ، نفیسه و مسعود کارهای اجرایی اون رو باید بعهده بگیرید. . البته ، تو بعد از پایان امتحانات نهایی  و گرفتن دیپلم به

تیم اضافه میشی.

 

 

                                                                                                            پایان فصل دهم

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: باغچه بیدی
برچسب‌ها: رمان باغچه بیدیباغچه بیدیباغچهبیدینیروی هوایی پیروزیرمانمیدان باغچه بیدیسرای محله باغچه بیدیمحله باغچه بیدیصلاح الدین احمد لواسانیصلاح الدین احمدلواسانیاحمد لواسانیعاشقانهعشق رمان عشقیرمان عاشقانهرمانقصه عشقعاشقانه

تاريخ : چهار شنبه 22 آبان 1398 | 19:0 | نویسنده : کاتب |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.